بانوی اردیبهشت

اردیبهشت یعنی بهشت

بانوی اردیبهشت

اردیبهشت یعنی بهشت

250

سه شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ب.ظ

پنج شنبه کلاس استاد عظیمی بود .. 5 ساااااعت :| فقط نوشتم :| برای بعد از کلاسم هرکی برای خودش برنامه ی دور دور ریخته بود .. منو فاطمه م رفتیم فلافل و قارچ و پنیر -____- خریدیم توی پارک نشستیم خوردیم :) چقددد خوشمزه بود لامصب :))

جمعه م خاله م و پسر خالمو داییم اینا اومدن خونمون :X بسیااااار بسیاااااااار خوش گذشت :) قصد داشتیم بعد از ظهرشم بریم بیرون و پارک و دور دور :)) ولی دوستای پسر خالم زنگ زدن که برن خونشون

بعدشم که شنبه آخرین امتحان ِ‌میان ترم یا به قول خودشون امتحان معرفی :/ رو دادیم :// منم که روز قبلش درگیر مهمونی بودم چیزی نخونده بودم -_- کتاب باز کردم همشو نوشتم -____- باشد تا 20 بگیریم -_-

دیگه مدیر تو عمرش یه حرف درست زده گفته تا خرداد معلما نباید امتحان بگیرن -_- خدا خیرش بده :))

اووووم و اما یک شنبههههه :دیییی تولد دوستم دعوت بودم :دی چون خونشون بهم دور بود شب قبل لباسامو وسیله هامو جمع کردم تو پاکت گذاشتم که بعد از مدرسه برم خونه فاطمه اونجا حاضر شم :)‌ دو تا دیگه از دوستامم اومدن اونجا :دی خولاصه با اکلی سرخوشی و آهنگ و اینا ناهار خوردیمو حاضر شدیم و تقریبا اولین نفر ها بودیم که رفتیم تولد :))

دوستم خودش هنو حاضر نشده بود داشت موهاشو فر میکرد -_- دیگه کلی بزن و برقص و خوراکی ـآی خوشمزهههه :X تا ساعت 9 اونجا بودیم بعدم تا یه جایی خودم رفتم که داداشم بیاد دنبالم

و اما از دوشنبه نگم راحت ترم :| ما قبل از تولد بهمون خبر دادن که مادر دوستمون فوت کرده .. قرار گذاشتیم به کسی نگیم تا تولد خراب نشه ... 9نفری بودیم که خبر داشتیم .. توی تولدم هرچی فرصت میشد دو سه نفری همش داشتیم برنامه ریزی میکردیم که یه روز بریم خونه شون برا تسلیت ... بعد از تولد به هم دیگه خبر دادیم..

دوشنبه توی مدرسه میشه گفت کلاس انسانی کلا عزا دار بود :| هممون دمغ و گرفته نشسته بودیم و گریه میکردیم .. چند تا بچه ها اول رفتن تشییع جنازه بعد اومدن مدرسه .. درباره ی مراسم حرف میزدن و گریه میکردن و مارم به گریه مینداختن ..

دوشنبه با دکتر نیکخو ( مشاور ِ که تو تی وی هم میاد :| ) جلسه داشتیم مادرا هم بودن .. قرار گذاشتیم بعد از جلسه بریم مسخد برای ختم .. منتها مامانم میخواست بره خرید -_- گفت بیا بریم بعدن برو خونشون تسلیت بگو :/ ولی همه بچه ها رفتن :( مام رفتیم کوچه برلن مامانم کیف و کفش خرید :|

امروزم که سه شنبه باشه کلن مدرسه رو هوا بود . از ساعت ده صبحم جشن روز معلم بود .. و کلی آهنگ و دست و جیغ و هورا :)) بعدشم که ولو بودیم توی حیاط تا دو و نیم که بیاییم خونه -_- کلی عکس گرفتیم برسه دستم حتما یکی دوتاشو میذارم :)

اینم از روزایی که گذشت :|

+ خدایی قدر زندگی رو بدونیم .. قدر مادرامون .. من زیاد با مادرم صمیمی نیستم ولی فکر اینکه بیام خونه و نباشه دیوونم میکنه .. خودم میذاشتم جای دوستم و اشکام ناخودآگاه میومد .. فکر اینکه بقیه عمرتو باید تو خونه ای بگذرونی که تا قبلشش مادرت توش نفس میکشیده آدمو ذره ذره آب میکنه .. خیلی سخته خیلی بیشتر از خیلی .. الانم که میگم بغض کردم .. اصلا مگه میشه مادری نباشه ؟ بخدا که نمیشه ..

8/2/94

  • طهورا . م

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی