بانوی اردیبهشت

اردیبهشت یعنی بهشت

بانوی اردیبهشت

اردیبهشت یعنی بهشت

آدما همیشه برمیگردن سر خونه ی اولشون ...

تف تو این زندگی ...


  • طهورا . م

اوم نمیتونم اینجا بنویسم :| اصن نوشتنم به دلم نمیشینه :/

بلاگفا هم تو این چهار ماه مونده به کنکور صد در صد وقتمو زیاد میبره

ولی یه کانال زدم

اونجا آخر شبام میشه حتی دو خط نوشت

وقتی معتاد نوشتن باشی نمیتونی به هیچ وجه کنارش بذاری

من با همین ادبیات دست و پاشکستم معتاد نوشتن شدم

فقط و فقطم روایت میکنم چیزایی که به من گذشته ..

شمام خواستین بیایین و بخونین ــ

https://telegram.me/daqdaqeham

:)

  • طهورا . م

بضی وقتام آدم دروغ میگه که حالش خوب شده

کجا جیغ بزنم ؟

کجا گریه کنم ؟

که کسی نفهمه ..

نبینه چقد حالم گرفته س

ندونه خستم

  • طهورا . م

یه روز که برگردم بلاگفا ..

بازم شاد مینویسم

بازم رنگی رنگی

بازم استیکر میذارم

  • طهورا . م

انقدی خسته و کلافه بودم که دلم میخواس بیام اینجا از زمین و زمان بد بگم .. یکم صبر کردم ، حرف زدم

با دوستم حرف زدم سبک شدم ، خوبه که میفهمه چی میگم

درسته حالم بهتر شد ولی بازم میخواستم حرف بزنم ، حرف بزنم که بیشتر خالی شم .. این بار ه غریبه رو انتخاب کردم

غریبه ها واسه حرف زدن خیلی بهترن

نمیفهمن چی میگی و از کجا حرف میزنی :)) خیلی خوبه که غریبه های خوب پیدا بشن که آدم بتونه باهاشون حرف بزنه .. فک کنم خیلی مدیون این آقا بشم .. بخاطر راهنمایی هایی که واسه درسم بهم میکنه واسه حرصی که بیشتر از من واسه کنکورم میخوره :)) واسه اینکه گوش داد بهم

غریبه های آدم تر از هر آشنایی .. خدا ازین آدما زیاد کنه رو زمین

.

الان که خوبم و آمادم واسه یه شروع دیگه واسه درس خوندن :) میتونم بگم خوشبختم واسه آدمای خوبی که دور و برم هستن

خوشبختم که داداش دارم که برام چیزی میخره تا خوشحال شم

خوشبختم که شوهر خواهر دارم که منو میبره بیرون تا از کلافگیم کم شه

خوشبختم که خواهرم انقد خوبه که تلاش میکنه برا خوب بودنم

خوشبختم که عروسمون خوبه و با کادوش غافلگیرم میکنه

خوشبختم که مامان بابام که همه کاری برام میکنن :)

خوشبختم بخاطر دوستم که میفهمه منو، واسه دختری که از روزی که فهمیدم تو یه روز و یه ماه و یه سال به دنیا اومدیم بیشتر باهاش احساس راحتی کردم :)

من هیچ غمی ندارم ولی گاهی وقتی خیلی خسته میشم .. از گذشته ای که پشت سرش گذاشتم خیلی خسته میشم ولی آدمای دور و برم سریع حالمو خوب میکنن

مرسی مرسی مرسی از بودنتون .. 

و کنکور جان تازه داری خودتو نشون میدی .. خستگیای زود زود و بیحوصلگی رو برام آوردی .. میشه زود تموم شی؟ دلم میخواد یکم بی دغدغه باشم لطفا تموم شو

من با قدرت میام سمتت .. وسط راه خسته میشم ولی با یه استراحت کوتاه بازم میام سمتت ..

.

ممنونم خدا جون واسه زندگیم واسه حال خوبم واسه خانواده و دوستام واسه هر آدم خوبی که باهاش برخورد میکنم

ممنونتم خدا

بیشتر ممنونتم واسه حل شدن مشکلی که هممون رو از پا مینداخت اگه تو نبودی .. 


  • طهورا . م

کجا از ته دل خندیدیم که الان اینجوری گرد مرده ریختن تو فضای خونه ؟

کجا از ته دل خندیدیم که امشب فضا سنگین بود ؟

خدا ؟ میشنوی دیگه .. این یکی رو با عجز ازت میخوام

التماست میکنم ... خدایا توروخدا :(

ببین داره خفم میکنه بغض گلوم

خدایا به خیر بگذرون باشه ؟

بذار بذار بذار که سالم باشه .. 

من میمیرم بقیه م میمیرن اگه نشه ..

توروخدا تو میتونی .. من خیلی بدم از بد هم بدتر ولی این یه بار بذار بشه چیزی که میخوام

دل مامانم خوش میشه .. دل خواهرم .. دل داداشم .. من .. بابا ..  و مامان بابا:(

  • طهورا . م


میم مثل مادر ..

مادر ؟ واژه ی غریبِ آشناس نه ؟؟ آشناس چون هر روز روزی هزار بار به زبونت میاری .. خیلی خوشبینانش اینکه بعد از هربار مادر گفتن قربون صدقه ای هم چاشنیش میکنی

یکم تلخ نگاه کنی بعد از واژه ی مادر که روزی هزار بار تو مغزت تکرار میشه .. یاد خاطراتش میوفتی و اشک تو چشمات حلقه میزنه .. یکم بیرحمانه نگاه کنی بعد از واژه ی مادر که به زبونت میاد ، صداتو میندازی تو سرت تا بهش بگی بزرگ شدی و میخوای خودت تصمیم بگیری .. یا شایدم بخوای خُرد کنی مادری رو که بزرگت کرده و دردات رو به جون خریده ..

غریبست چون درک نکردی این واژه رو .. غریبست چون درک نکردی دغدغه های یک مادرو ..

اصلا چرا از خودم شروع نکنم ؟

هر روز که از خونه میرم بیرون مادرم میگه : سه تا قل هو الله یادت نره ..

بعضی روزها خجالت میکشم که بجای چشم یا حتی باشه گفتن فقط سر تکون میدم .. آخه درک نکردم دلهره ی مادرو

سوار خطی بشو ها یه وقت نکنه سوار شخصی بشی بذار خیالم راحت باشه .. باخودم میگم آخه اگه دیرم بشه چی ؟ بازم وایسم منتظر خطی !؟ آخه درک نکردم اضطراب مادرو

میگه میری با دوستات بیرون تابرگردی من بیجون میشم .. میگم آخه جایی نمیرم که تافلان جا میخواییم بریم و برگردیم میگه برو دیگه چیکارت کنم .. آخه درک نکردم دلبستگی و دلهره ی مادرو

میگه سه تایی بریم مشهد .. میگم آخه تنهام مامان .. آخه درک نکردم که دلش به ته تغاریش خوشه

میگه هنوز که به دنیا نیومده بودی گریه میکردم که چجوری بزرگت کنم ، ولی ببین زود گذشت الان یه خانومی شدی واسه خودت .. به این فکر میکنم که چقد اذیتش کردمو باز میگه زود گذشت .. آخه درک نکردم مادر بودنو

و من یکشنبه هایی که سوار شخصی میشم ، فکرم به اینه که مامان الان دلشوره داره ؟؟ یا دل خوش کرده به خوشقول بودن دخترش ؟؟

و من روزایی که یک ساعت منتظر تاکسی میمونم فقط به این فکر میکنم که مامان الان چه حالی داره ؟

همین چند روز پیشا بود آره یه روزِ چهارشنبه ، هرچقد وایسادم تاکسی نیومد ..بغض کرده بودم میترسیدم مامان الان نگران باشه،نگران باشه و ندونه از کی و کجا یه خبر ازم بگیره .. دعادعا میکردم سرگرم باشه و گذر زمانو نفهمیده باشه ..

و الان به تنها چیزی که فکر میکنم اینه که نیاد روزی که باز کنم در خونه رو و وجودش رو حس نکنم تو خونه ..

بدون مامان خونه میمیره .. آدماش میمیرن .. زندگی حالِ جریان داشتن نداره ..

بدون مامان نفس ته تغاریش هم میره ..

خدایا نگهش دار برام

خدایا همه مامانا رو نگه دار

خدایا آرامش بده به مامانایی که اومدن پیشت


پ.ن :

بیایین قول بدیم مهربون تر باشیم با مامان :)

  • طهورا . م

حضرت کنکور یه عرض مهمی باهاتون داشتم !

خیلی خیلی ممنونم که اگه هیچ فایده ای نداری حد اقل باعث شدی من سرگرم باشم و روزام تند تند بگذره.

اصلن به نظرم برخلاف نظر بقیه! هییییچ هم روز ها کِش نمیان :) فقط یکم دارن سخت میگذرن ^.^

ولی میبینی انگار همین دیروز بود بار اول رفتم سر کلاسای حضرت جنابعالی :|

ولی الان منتظر کلاس های جمع بندی ِ بخش اول کتاب هام هستم :)

میدونی کنکور جان الان که فکر کردم یک فایده ی دیگه هم داری ..

من الان میفهمم اقتصاد و جامعه هم شیرینه

الان میفهمم بیخود نیست روانشناسی رو دوست دارم .. از بس مثل قند و عسل میمونه :))

من ممنونم ازت که به بهونه ی تو هم که شده این درس هارو کشف کردم :))

خلاصه که گفتم یه قدردانی کنم ازت که توهم بالاغیرتا با ما کنار بیای -_-

#حضرت_کنکور_هم_برای_ما_آدم_شدن :))


  • طهورا . م

از وقتی فهمیدم داداش داشتن یعنی چی زیاد نمیگذره

از وقتی فهمیدم یه حامی به جز مادر و پدر داشتن ینی چی هم خیلی نمیگذره

حتی خیلی بهتر از مادر و پدر ..

از وقتی فهمیدم داشتنِ یه داداش خوب که مشوقِ آدم باشه هم زیاد نمیگذره

.

دیر فهمیدم خیلی خیلی دییییییر ..

.

من نمیخوام داداشم ازدواج کنه :(

اما شما دعا کنید که ازدواج کنه :)


+ اندازه ی مواهای سرم خاطره دارم که بنویسم

ولی وقت ندارم ..

  • طهورا . م

در پی بی وفایی ِ بلاگفا و سردواندن یاران جدید و قدیم و این حرف ها ! کلی از خاطراتم رو ثبت نکردم ! مگر بخش کوچکی که در اینستاگرامم ثبت شد 

پس خلاصه ای از چیز هایی که گذشت مینویسم چون بدجور معتاد ِ ! این هستم که گاهی خاطراتم رو بخونم :))

++ واضح و مبرهن ! است که بنده یک اردیبهشتی هستم ^.^اون هم از نوع 20 اردیبهشت -_- تولد گرفتن هم که فقط کیک تولد داشتن و گرفتن کادو های رنگا رنگ نیست :) یک برادر داشته باشی ببرتت قیطریه بک پیتزا ایتالیایی ِ خوشمزه تو و خانواده رو مهمون کنه و بجای اون کادو های رنگارنگ هم پول بگیری و پس انداز کنی واسه برنامه هایی که واسه بعد از کنکور داری :)) این از عالی ترین اتفاقات ِ دنیاست :))


++ بعد طی یک تصمیم انتحاری یک هفته مانده به امتحانات ، با دوستات برنامه بریزی که یک سره از مدرسه برین نمایشگاه کتااااب .. هلک و تلک بعد مدرسه برین تجریش و یک ساندویچ هایدای حسابی بزنین بر بدن و پیییییش به سوی نمایشگاااه .. من که فقط به عشق ِ دیدن ِ نویسنده ی محبوبم هما پوراصفهانی و خریدن کتاب شعر ِ علیرضا جان ِ آذر رفته بودم :))

بعد از اون هم با کلی خاطره ی خوش برگرشتیم خونه :)


++ و دقیقا روزی که فرداش امتحان روانشناسی داری با خانواده یکهو تصمیم بگیرین که برین سورتمه ی تهران :)) بند و بساط ِ درس رو جمع میکنی وقتی میرسی اونجا و صف رو میبینی و بایک تخمین کوچولو میفهمی که 3/4 ساعتی رو الافی .. پس به استفاده از طبیعت و خوردن یک بستنی کفایت میکنیم و برمیگردیم :)) و هیجان ِ سوار شدن سورتمه نصیب! خواهر ِ جان و شوهرش میشود که وسط ِ امتحانات ِ بنده ی بیچاره رفتند :))


++ من با شروع شدن امتحاناتم یک عادتی که دارم دلم هوس ِ همه ی خوراکی های خوشمزه از جمله بستنی های عمو حسین رو میکنه :)) و برادر ِ جان رو با بقیه ی اهل خانه روانه کردم تا یک فالوده بستنی ِ حسابی بگیرن و بیارن :)) تو این فاصله هم با خیال راحت و به عشق ِ وصال ِ بستنی جانمان درس خواندیم :)) 


++ امتحانات ِ نهایی رو یکی پس از دیگری میدادم که رسیدم به امتحان ِ ریاضی :| خب مگه خوندن ِ این درس چقد طول میکشه اون هم با 4 روز تعطیلی ؟؟ پس با خواهری برنامه ی گردش و این ها میچینیم :)) که از قضا مواجه میشه با روزی که مادر جان و خاله ی گرامی برنامه میگذارند برای سالگرد ِ مادربزرگ زودتر به بهشت زهرا برن :| خلاصه که یعد از بهشت زهرا .. منو برادر و خواهر جان و شوهر خواهر میرویم به برنامه ی خودمان برسیم :)) اون هم یک برنامه ی پرهیجان و بسیااااار عالی :)) بله ما رفتیم دریاچه چیتگر ^.^ و یک سر رفتیم به سمت سافاری وحشت :| یا همون تونل وحشت ِ خودمون با این تفاوت که باید پیاده در تونل راه بری ! و از قضا آدم های واقعی در تونل هستند که با اره برقی و چوب و چماق و زنجیر به دنبالت میوفتن :||| واااااای ینی عالیییی بود ها :)) از ترس حتی توان ِ گریه هم نداشتم :)) بعد از اون هم پیش به سوی هرم هیجان :)) یا همون سینما چند بعدی ِ خودمون :))


++ همون قبل از امتحان ریاضی یک شب هم با پدر و مادرم رفتیم پارک و دور زدیم و بستنی خوردیم و با روحیه ی کامل برگشتم سر درس :))


++ آخرین امتحان در پیش رو بود که از خستگی بدون هماهنگی به خوهارم زنگ زدم گفتم اسنک میخوام :( فردا بیاییم خونتون ؟؟ :)) ( پررو هم نیستم -_- ) و نتیجه این شد که یک شب هم در خانه ی خواهری سپری شد و و خواهری و شوهر خواهری سنگ تمام گذاشتند در همه چی :)) اسنک و ناگت که شام بود و بیشتر ِ زحمتش رو داماد جان کشید :)) و دسر های خوشمزه ی خواهری ...


++ ماه رمضون شروع شد و انگار منو فاطمه رو مجبور کرده باشند ضل ِ گرما بریم خرید :)) نتیجه خرید هم یک کفش برای دوست جان و یک گوشواره هم برای خودم :))


++ یک هفته ای از ماه رمضون بگذره و خواهری یک روز زنگ بزنه که طهورا حاضر شو که فردا میاییم دنبالت با دوستامون بریم نمایش شب های شیدایی :) آی ذوق کنی که چه خواهر برادری که همش به فکرت هستن :) و یک شب ِ عالی رو با آدم های جدید گذروندم :) یک افطاری ِ بامزه ! توی باغ پردیس و پیش به سوی نمایش و بعد هم پیش به سوی بستنیییییی اسکوپی های جان :))


++ فردای روزی که رفتیم نمایش .. باز بساط جمع کنیم این بار افطاری رو با خانواده در باغ پردیس باشیم .. توت بچینیم و بخوریم :)


++ و باز چند روزی بگذره دست ِ برادرت رو بگیری و بری شهرکتاب نیاوران :) ذوق کنی از این همه چیزای قشنگ و رنگارنگ که اونجاس :)) و برادرت خودکار رنگی و دفتر نقاشی برات بگیره تا وقت های اضافت رو با طرح کشیدن پر کنی :)


++ و اما از امروز ینی فکر کنم دیروز ! :)) بالاخره منظور شنبه 20 تیر است :)) رفتم مدرسه :| استارت کنکور زده شد :| آزمونی دادم امروز ؛ دیدنییی ..  :)) کلاس ِ استاد ِ گرام هم با خنده و این حرف ها گذشت :))  هووووف ولی خب حوصله سر رفتگیم رو خوب نکرد :|



++ پوزش بابت طولانی شدن و چشمی که پای خواندن این ها گذاشتین :) مجبور بودم همه رو در یک پست بیارم :) چون وقتی ندارم که خرد خرد بنویسم و یا اصلا زود زود بیام :)

  • طهورا . م